آنچه حالا مانده همه حسرت است...
حسرت برای رفیق شفیقی
که ناباورانه صف شکن شد و شتابآلوده خود را به سر صف رفتنیها
رساند و رفت. ایلیاتی پاک نهادی که انگار جای جای خاک وطن عرصه ایلش بود.
کوچ پشت کوچ تا روز به شب و شب به روزش را در دل کوه و کمر به هم بدوزد و تو
اگر روزی عقبش میگشتی که آهای! ممدلی کجایی؟
از بسکی در به در
دنبالش میگشتی خودت یک پا گمشده بودی! ایلیاتی بیابانگردی که کم بسترش خاک
گرم کویر نبود و کم رواندازش ستارههای آسمان تا ماهها در تودرتوی غارها
به غور کردن دردر و دیوارههایش بگذراند و سالها متر به متر میلیونها کیلومتر به
کشف وشهود طبیعت وطن عاشقانه گام بردارد و فصل به فصلش به تحقیق و تفحص
در اکو سیستم دیارش طی کند؛ که چی؟ که تو را در کنج خانهات از غریبگی با
وطنت و طبیعت ستیزی برهاند و خود واسطهای باشد برای صلح و آشتی تو با حال
وهوای ایران زمین...
رفاقت با این رفیق
شفیقمان پر از خاطره است. چه آن روزهایی که ما بچهشهریها را دنبالش
میکشاند به کوه و کمر و دشت و دمن و بلندیهای شاهرود و تا ما را از پا
نمیانداخت و ریشخندی تحویلمان نمیداد ولکنمان نبود و
چه آن روزهایی که این ایلیاتی خوشقدوبالایمان کت و شلواری شده بود و شهرنشین
و باید برای سر و سامان دادن به آن شرکت انتشاراتی، «پارس ورزش" در سال ١٣٦٢"
که جان و مالمان را برایش گذاشته بودیم هی مدام خون جگر بخورد و
بخوریم و عاقبتش هم فنا رفتنش باشد!
آن رفیق شفیقمان کم خاطره پشت خاطره
از رفاقتها و همنفسیهایش در عرصههای مختلف زندگی یادگار نگذاشت. مقدماتی جام جهانی ٩٨
فرانسه بود و فدراسیون صفایی فراهانی و پیشنهاد از طرف ممدلی عزیز برای
ساخت یک فیلم نیمهمستند از صعود ایران به جام جهانی و بیشترش با مشاورت من
و یادش بخیر مساعدت همکار عزیزمان خسرو والیزاده که در آن زمان مسئولیت
روابط عمومی فدراسیون را داشت موافقت ساخت این فیلم به نام «گل طلایی»
گرفته شد که بعد از پخشش در جام جهانی خیلی مورد استقبال قرارگرفت.
بعدها رسید که مرد ایلیاتی
سالها یک پا در بیابان داشت و یک پا در خیابان تا با نخستین فرصت بیخبر
پشت به شهر سر به کوه و کمر بگذارد وچنان برود که خود را روزها از تمدن
و شهرنشینی گم وگور کند. یاد رفیق شفیقمان بخیر که زندگیاش پراز خاطره
بود و زندگی کردن در کنارش خاطرهانگیز.
یکبار تعریف میکرد.... یک سفر که برای غارشناسی
در دل کوه وکمرشب خسته و خوابآلوده دنبال سرپناهی میگشتم تا چند ساعتی
بخوابم. کورمال کورمال در دل تاریکی جای گرم ونرمی پیداکردم و افتاده
ونیفتاده خوابم برد. صبح که از خواب پا شدم دیدم روی پهن گرم و نرم گاو
و گوسفندها خوابم برده و روبهرویم یک مار خوش خط وخال چنبره زده که انگار
قصد داشت به من صبح بخیر بگوید!
محمدعلی اینانلو...
به قول ما رفقا "ممدلی"
بدون هیچ مداهنه و
اغراق در کار و حرفه خود یک «برند» معتبر بود. یک برند مشهور که سخت میتوان
در این روزگارسرهگمکرده درجای جای تخصصها طبیعتشناسی همه سویه
و همهسونگر چون او پیدا کرد... ایلیاتی سختکوش ما وجب به وجب میلیونها کیلومتر خاک
وطنش را در نوردید و کوه به کوه بالا رفت و دره به دره پایین آمد و تا ته
یکی یکی غارها را درنیاورد و یادداشت برنداشت پا پس نکشید. ایلیاتی
عزیز ما تا معلموار هرآنچه دانش وتجربه در اکوسیستم ایرانزمین تجربه
کرده بود را به شاگردانش نیاموخت هرگز کلاسش را تعطیل نکرد. ایلیاتی اصیل ما
عمری در دل کوه و دشت هوای پاک خورد، خورد و خورد تا عاقبت در میان ناپاکیهای
شهر و شهرنشینی دق کند و سکته زند و هرآنچه خورده بود را یک جا تحویل
حضرت اجل دهد؛ بخوان اجل معلق!
اجلی که ١٧ سال پیش میخواست
در رودخانه لار برای ایلیاتی ما معلق بزند که چند دقیقه زد اما ممدلی
ما برایش وارو زده بود و دوباره به زندگی سلام گفته بود؛ اما اینبار این
جناب اجل بود که امان نداد.
خداوند ممدلی ما را
بیامرزد...
شهرام وزیری